بایدن؛ رهبری با قلب سرد
دوشنبه 22 شهريور 1400 - 02:35:17
|
|
ایرانیان جهان - شرق /متن پیش رو در شرق منتشر شده و بازنشر آن در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست سامان صفرزائی/ به نظر میرسد خوشبینی - البته واقعگرایانه – در دولت ایران (و قطعا برخی از ما ناظران) نسبت به «عصر بایدنی» تنها چهار ماه پس از پیروزی جو بایدن (یعنی از آبان 1399 تا پایان اسفند) کمرنگ و نهایتا محو شد. این واقعگرایی خوشبینانه مبتنی بر این بود که بلافاصله پس از پیروزی بایدن بر رقیب عوامگرای خود – دونالد ترامپ – صداهایی صریح از افراد پیروز در کاخ سفید بلند خواهد شد که بر بازگشت به سیاست «اوبامایی» در قبال ایران تأکید خواهد کرد. مثلا چه صداهایی؟ اینکه واشنگتن میپذیرد که مسئولیت درهمشکستن «برنامه جامع اقدام مشترک» بر شانههایش است و با انجام اقدامات حقوقی نمادین – دستکم برداشتن بدون پیششرط تحریمهای سیاسی علیه مسئولان کشور و وزیر خارجه - به سمت همان دکترینی خواهد رفت که باراک اوباما (رئیس سابق) و مهمترین حامی او در انتخابات 2020 در قبال ایران برگزیده بود. باراک اوباما نوروز 1388 دو ماه پس از سوگند ریاستجمهوریاش در متنی «تاریخی» برخلاف تمام رؤسای جمهوری پیشین آمریکا حاکمیت سیاسی ایران را مخاطب قرار داد و خواستار تعامل بنیادین میان دو کشور شد: «ایالات متحده مایل است که جمهوری اسلامی ایران بر جایگاه راستین خود در جامعه بینالملل قرار بگیرد. شما دارای چنین حقی هستید». در مقابل پیام نوروزی بایدن برای سال 1400 به هیچ معنایی سیاسی نبود، هیچ پیام سیاسی نمادینی مخابره نشد و در تمام طول زمستان هم او هیچ جمله واقعا حیاتی ایراد نکرد که بشود از آن برداشت کرد نسیم تغییر به راستی در حال وزیدن است. ایران تنها نیست اما ایران تنها نیست. بایدن هنوز با محمد بن زاید و محمد بن سلمان، ولیعهدهایی که در اصل پادشاهان امارات متحده عربی و عربستان سعودی هستند، دیدار نکرده است. بن زاید به دلیل دسیسهچینی در سال 2016 و همدستی با کمپین انتخاباتی ترامپ مورد خشم بایدن قرار دارد و بن سلمان نیز به خاطر صدور دستور قتل خونین جمال خاشقجی و روابط عمیقا دوستانه با ترامپ مورد علاقه رئیس کاخ سفید نیست. درعینحال روابط آمریکا با اسرائیل، حتی پس از کناررفتن نتانیاهو و رویکارآمدن فردی کمتر تندرو، باز هم اصلا شبیه آن چیزی که پیشتر تجربه کرده بودند نیست. در مواجهه با ابرقدرتهای غیرلیبرال -چین و روسیه- روابط دولت بایدن با آنها کماکان سرد و بر اساس تخاصم سیاسی شدید و تحریم نخبگان سیاسی و مدیریتی و همچنین شرکتها جلو میرود. برخی از این روندها قابل پیشبینی بوده است، اما برخی نه؛ برای نمونه به نظر میآمد ایالات متحده روابط خود با چین را خیلی زود بازسازی کند و به همان نظمی بازگردد که در دوره دوم ریاستجمهوری باراک اوباما تجربه کرده بود. پیشبینی میشد توافق هستهای با ایران در زمستان با حدی از دلجویی از تهران نهایی شود و با رونق اقتصادی و افزایش امید در طبقه متوسط ایران فرصت برای پیروزی دوباره اصلاحطلبان در انتخابات بالا رود. تخاصم با روسیه، ترکیه و اسرائیل تحت رهبری نتانیاهو اصلا بعید نمیآمد. خروج از عراق که ظاهرا در حال تجربه مستحکمترین ساختار سیاسی در یک دهه (شاید هم دو دهه) اخیر است، قابل پیشبینی بود؛ اما اینکه افغانستان به شکلی تَرک شود که طالبان یگانه قدرت واقعا فائقه سیاسی و نظامی افغانستان باشد، بسیار شوکهکننده بود. حتی حالا هم که رخ داده، هنوز باورکردنش دشوار است. چه چیزی را در تحلیل «جهانِ بایدنی» نادیده گرفته بودیم؟ یک چارچوب نظری برخی از دانشمندان علوم سیاسی معتقد هستند چهار مکتب –بر مبنای ایدههای چهار رئیسجمهور آمریکا- از قرن هجدهم تا امروز سیاست خارجی ایالات متحده را تسخیر کرده است: همیلتونیها (الکساندر همیلتون) میخواهند سیاست خارجی را حول یک دولت ملی قدرتمند سازماندهی کنند که بهشدت با دنیای مالی و تجارت بینالمللی در ارتباط باشد. ویلسونیها (وودرو ویلسون) میخواهند یک نظم جهانی بر اساس دموکراسی، حقوق بشر و حاکمیت قانون ایجاد کنند. عوامگرایان جکسونی (اندرو جکسون) به دیپلماسیها و جنگهای نظامی بزرگ ویلسونی برای خلق جهانی بهتر سوءظن دارند (درعینحال طرفدار برخورداری ارتش قدرتمند و برنامههای اقتصادی پوپولیستی در جهان هستند). جفرسونیها (توماس جفرسون) خواهان محدودکردن تعاملات و تعهدات آمریکا در خارج از کشور هستند. آغاز نظم ویلسونی بیتردید تِم اصلی سیاست خارجی ایالات متحده از زمان پایان جنگ جهانی دوم ویلسونی بوده است. ویلسون در زمانهای ایده نظم جهانی مبتنی بر همکاری دولتها برای جلوگیری از جنگ و اشاعه دموکراسی لیبرال را مطرح کرد که جدا از اینکه اروپا در جریان جنگ جهانی اول درنوردیده شده بود، همزمان دموکراسی جمهوریخواهانه و سنتی آمریکا هم با تهدیدات بزرگی روبهرو بود. اقتصاد سرمایهداری کلاسیک سطح بیسابقهای از نابرابری را در جامعه رقم زده بود، ابرشرکتها به قدرت سیاسی عظیمی دست پیدا کرده بودند و از آن بیرحمانه برای پیشبرد منافع اقتصادی خود بهره میبردند. ثروت جان راکفلر در آن زمان با بودجه سالانه دولت فدرال برابری میکرد. میانگین سواد مردم آمریکا هشت کلاس بود و امکان درهمشکستن ساختار سیاسی جفرسونی و جایگزینشدن آن با ساختاری دیگر موجود بود. حتی امکان برپاشدن جنبشهای واقعا انقلابی مانند انقلابهای آلمان و روسیه در آمریکای دهه 1910 تماما دور از ذهن نبود. در واقع ویلسون میکوشید با بهراهانداختن نظم جهانی مدنظرش، آمریکا را درگیر تعاملاتی بینالمللی –چه در اقتصاد و چه در دیپلماسی– کند که از طریق قدرتبخشیدن به یک طبقه بوروکرات و روشنفکر لیبرال و اصلاحطلب از قدرت سرمایهداران به سود ارزشهای فدرالیستها بکاهد. ویلسون البته موفق نشد نخبگان سیاسی آمریکا را با ایدهاش برای پیوستن واشنگتن به «جامعه ملل» (League of Nations) همراه کند؛ کنگره با لابی قدرتمند همین نیروهای سرمایهدار مقابل او ایستاد. ویلسون به خاطر ایدهاش جایزه صلح نوبل را برد اما ایالات متحده هیچگاه به «جامعه ملل» نپیوست. ویلسون در انزوا مرگی تلخ را تجربه کرد. نهایتا آنچه پروژه ابرسرمایهداران را نابود کرد، سقوط اقتصاد کلاسیک سرمایهداری در سال 1929 و نهایتا جنگ جهانی دوم و دهها میلیون کشته در جهان غرب بود که سیاستمداران ترقیخواه در آمریکا را مجاب کرد به سمت ایده ویلسونی پیش بروند. تأسیس سازمان ملل (1945) و اعلامیه جهانی حقوق بشر(1948) نخستین لحظات سیاسی نظم ویلسونی بود. حتما مهمترین عنصر نظم ویلسونی این بود که ایالات متحده باید شارح و تنظیمکننده آن باشد و «پلیس جهانی» (Global Policeman) مخلوق قطعی همین نظم است. اگرچه ایده ویلسونی بر ترویج دموکراسی و ارزشهای لیبرالی در سراسر جهان بر بنیان سازمان ملل و دیگر نهادهای بینالمللی قدرقدرت تمرکز داشته است، اما اصل اصیل آن این بوده که ایالات متحده رهبری سیاسی، اخلاقی و هژمونیک خود را به هر ترتیبی حفظ کند. بر همین مبنا بود که آمریکا در طول جنگ سرد از بیشمار دیکتاتور مخالف شوروی دفاع کرد و چشم خود را بر دهشتافکنیهای غیرلیبرال آنها بست. عصر طلایی با سقوط دراماتیک دیوار برلین، فروپاشی شوروی و آنچه فوکویاما «پایان تاریخ» نامید، ویلسونیها با شور مدعی شدند بالاخره امکان ترویج نظم جهانی ویلسونی «راستین» فرارسیده است. دهه 1990 بیتردید عصر درخشش تماموکمال آن بود. سفر جیانگ زِمین، رهبر جمهوری خلق چین به ایالات متحده در سال 1997 و درخواست متضرعانه او از بیل کلینتون برای حمایت از پیوستن پکن به سازمان تجارت جهانی احتمالا حتی از رؤیاهای وودرو ویلسون هم فراتر بود. از پنجم دسامبر 1991 تا 18 نوامبر 1999 (شش ماه پس از آن پوتین در روسیه به قدرت رسید) جورج هربرت بوش و بیل کلینتون بیش از 20 بار با بوریس یلتسین (رئیسجمهور روسیه) دیدار کردند. عمده دیدارها در دوران کلینتون انجام شد. سال 1994 روسیه در اجلاس کشورهای عضو گروه هفت (ابرقدرتهای صنعتی غرب) در ناپل حاضر شد و سال 1998 رسما به آن پیوست. تمام مضامین «حق تعیین سرنوشت»، «حاکمیت قانون»، «حقوق بشر»، «دموکراسی» و «تجارت جهانی» با همان چارچوبی که مدنظر ایالات متحده بود، تشویق و ترویج میشد. ظاهرا دیگر هیچ مانعی در کار نبود. عصر طلایی ویلسونیها فرارسیده بود. پایان نظم ویلسونی بااینحال چیزی که ویلسونیها به آن فکر نکرده بودند، این بود که معلوم شد کشورهای غیرغربی اغلب پس از آنکه از شر فقر گزنده -که مجازات نظم جهانی ویلسونی برای کشورهای متخاصم بود- رها میشوند (فاصلهگرفتن از خطر انقلاب و شورشهای اقتصادی و امکان تضمین ثبات آرایش اجتماعی بهواسطه رونق اقتصادی) بهسرعت با این نظم گلاویز خواهند شد. در خارج از مرزها پوتین در دهه 2000 و شی جینپینگ در دهه 2010 رؤیای ویلسونی را با قدرت بر هم زدهاند. هسته اصلی نظریه ویلسونی مبتنی بر نبوغ دستگاه حکمرانی در آمریکا برای حفظ جان شهروندان و تضمین زندگی شرافتمندانه اقتصادی در بستر سیاستورزی لیبرالی و بحران گریز داخلی بوده است. نبوغی که به موجب آن برنامههای لیبرالی درخشانترین الگو برای سعادت توصیف شود و بعد از طریق قدرت نرم یا قدرت سخت در تمام دنیا ترویج پیدا کند. این هسته از سال 2001 تا امروز به اشکال متعدد بهشدت مخدوش شده است. اسامه بن لادن، رهبر القاعده، با به خاکستر بدلکردن برجهای تجارت جهانی و گرفتن جان سه هزار آمریکایی نبوغ دستگاه لیبرالی در حفاظت از جان و مال را به رادیکالترین شکل ممکن به چالش کشید. قدرتمندتر از آن بحران بزرگ سالهای 2007 و 2008 بود که مشخص کرد هیچ تضمینی وجود ندارد شهروندان آمریکا ناگهان در لبه پرتگاه قرار نگیرند و بعد به شکلی تراژیک به پایین پرت نشوند. مجموعه این ناکامیهای شدید و بروز اضطراب و هراس شدید در جامعه آمریکا نسبت به آیندهای با عدم قطعیت بسیار بالا، در نهایت زمینه اجتماعیای ایجاد کرد که ویلسون حتما میدانست دشمن درجهیک نظم ویلسونی است؛ بروز پوپولیسم در آمریکا. چارچوب نظری نظم ویلسونی بیتردید مبتنی بر یک نظام کاملا لیبرال غیرعوامگرایانه در واشنگتن بود؛ چطور میتوانید اشاعهگر دموکراسی لیبرال باشید بدون آنکه خود تماما لیبرال باشید؟ سال 2020 بیش از 74 میلیون آمریکایی به کاندیدایی رأی دادند که در دوران ریاستجمهوریاش بارها و بارها نهادهای لیبرالی مانند مطبوعات، احزاب و انجمنهای آزادیخواه را به سخره گرفته بود؛ آرائی که با عشق و حرارت بسیار به صندوق ریخته شد. باراک اوباما، بهویژه پس از مداخله نافرجام ارتش آمریکا در لیبی، تلاش کرد ایدههای جفرسون درخصوص خویشتنداری (مثلا عدم مداخله در سوریه) را وارد سیاست خارجی کند. ترامپ اما با آویزانکردن پرتره اندرو جکسون در اتاق بیضی، نشان داد طرفدار کدام مکتب است؛ دستیابی به منافع کلان اقتصادی از طریق نمایشهای پوپولیستی – و حتی فیگورها اقتدارگرایانه- در عرصه جهانی و ضدیت کامل با نظم جهانی لیبرال - ویلسونی. ترامپ بدون تردید یک آنتیویلسونی بود و بیتردید اولین رهبر آمریکا پس از جنگ جهانی دوم که این ویژگی را داشت. رهبری با قلب سرد جو بایدن حتما زخمهای آمریکا و گرایش شدید جامعه به راستگرایی را جدی خواهد گرفت. ارزشهای لیبرالی در بین تمام نیروهای سیاسی با ریزش چشمگیر روبهرو شده است؛ میشود بگوییم حزب دموکرات به حزب جمهوریخواه بدل شده است و حزب جمهوریخواه به حزبی فاشیستی و «پیشوامحور». در فقدان گفتمانهای واقعا ترقیخواهانه منسجم در درون جامعه امروز آمریکا، نظم ویلسونی –دستکم فعلا– از برخی معانی تهی شده است. ضربات شدید ترامپ به آن نظم و احتمال خیزش دوباره او در انتخابات 2024 جهان را –حتی اروپاییها را– نسبت به پذیرش دوباره برخی عناصر مهم نظم ویلسونی -به رهبری آمریکا- بدبین خواهد کرد (چین و روسیه جای خود!). سیاستمداری عملگرا همچون بایدن در دور نخست ریاستجمهوری به سمت احیا و قدرتمندترکردن بیپروای عناصر ویلسونی در سیاست خارجی نخواهد رفت. طبیعتا بایدن یک جکسونی نمیتواند باشد، پس به نظر میآید سیاست خارجی او در مکتب همیلتونی و جفرسونی چارچوببندی خواهد شد. چیزی که باید به این تحلیل افزود، آمریکایی است که در 18 ماه اخیر مرده روی مرده گذاشته است (تاکنون 700 هزار فوتی بر اثر ویروس کرونا). این وضع خوفناک حتما سویههای پوچگرایانه و یخزدگی شدید عاطفی را از جامعه درهمشکسته و پرغیظ آمریکا به نخبگان آن تسری خواهد بخشید؛ مقولهای که در تحلیل سیاست خارجی بایدن حتما باید مورد تأمل قرار گیرد. بایدن در سه سال آتی «رهبری با قلب سرد» خواهد بود که –از منظر ویلسونی- دنیا را به حال خود رها خواهد کرد تا گذر زمان روندهای جدید را چه در جامعه آمریکا و چه در صحنه جهانی روشنتر کند. اگر بایدن (بهطور کلی حزب دموکرات) بخواهد به سمت نظم ویلسونی حرکت کند، پس از انتخابات 2024 میخواهد بداند پوپولیسم با سویههای فاشیستی در آمریکا تقویت میشود یا با رونق اقتصادی و بهبود وضعیت کسبوکار به حاشیه رانده میشود. او چارهای ندارد که پروژه «آمریکا اول» به سبک خود را کلید بزند تا قدرت در دست حزب دموکرات باقی بماند. ایران چطور عمل کند؟ نظم ویلسونی واجد دینامیک شدید در سیاست خارجی است که هم به شکل مداخله نظامی (دوران بوش) و هم به شکل دیپلماسیهای پرشور (دوران اوباما) امکان بروز دارد. پس فقدان ایدههای ویلسونی در دکترین بایدن، الساعه هم خطر مواجهه نظامی با ایران -یا مثلا حمایت نظامند از پروژه براندازی- را به کلی برطرف میکند و هم گزینههای مبتنی بر دیپلماسیهای وسوسهانگیز برای علاقهمندکردن ایران برای پیوستن به نظم جهانی ویلسونی (چون دیگر وجود ندارد!) را تضعیف میکند. بایدن برخلاف اوباما در کوتاهمدت پیشنهادی «جدی» برای برقراری روابط دیپلماتیک به تهران نخواهد داد. در رابطه با توافق هستهای نیز تضمین بزرگی روی میز مذاکراه قرار نخواهد گرفت. او نمیخواهد از خاورمیانه «خلاص» شود؛ میخواهد تا حد امکان از آن «کناره بگیرد». در تلاش برای خلاصی است که دولتها حاضر میشوند امتیاز یا تضمینی بیسابقه بدهند. در پروژه «کنارهگیری» به مهار نرم روی میآورند تا نه امتیاز بزرگی داده باشند و نه حریف را خشمگین و وارد رویارویی سخت و رادیکال کنند. بایدن علاقه دارد برجام را به شکلی احیا کند که ایران از مزایای اقتصادی آن (بهویژه فروش نفت) بهرهمند شود و برنامه هستهای خود را محدود کند، اما علاقهای ندارد به ایران پیشنهاد دهد شراکت بزرگتری بین تهران و غرب (مثل آن اتحاد علیه داعش در عراق در سال 1393 تا 1395) شکل بگیرد. در واقع دکترین بایدن به ایران این فرصت را میدهد بدون هیچ اصلاحات سیاسی داخلی و شاید حتی بدون هیچ تغییر رفتار شگرف منطقهای (شاید فقط حمایت از پایان جنگ یمن مطالبه شود) به برجام بازگردد، اما همزمان امکان یک توافق واقعا جامع با روحی ماندگار را سلب میکند. پیشنهاد بایدن از آنچه تاکنون داده فراتر نخواهد رفت و البته توقعات او هم از آنچه تاکنون گفته، فراتر نخواهد رفت. حزب دموکرات اگر بخواهد دوباره خاورمیانه و مسئله سازش نهایی با ایران را مدنظر قرار دهد تا پیروزی در انتخابات 2024 صبر خواهد کرد. به نظر فرصت مناسبی است تا ایران برجام را که نجاتبخش اقتصاد کنونی خواهد بود، بازپس گیرد. آمریکا در حال فاصلهگیری از «ویلسونگرایی»، تضمینی برای پایداری دائمی برنامه جامع اقدام مشترک نخواهد داد، اما به نظر آماده است دستکم در سه سال پیشرو به تلاش ایران برای گریز از بحران اقتصادی و احیای نظم اجتماعی احترام بگذارد.
http://www.ilandnews.ir/fa/News/273837/بایدن؛-رهبری-با-قلب-سرد
|