دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
خواندنی ها

دلاور شهر

دلاور شهر
ایرانیان جهان - همشهری /متن پیش رو در همشهری منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست با محمدرضا عظیمی، کارگر شهرداری که شجاعانه اطراف یک بمب مدفون را خالی کرد تا ...
  بزرگنمايي:

ایرانیان جهان - همشهری /متن پیش رو در همشهری منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
با محمدرضا عظیمی، کارگر شهرداری که شجاعانه اطراف یک بمب مدفون را خالی کرد تا آن را خنثی کنند
مریم باقرپور| وقتی همه عقب کشیدند، او جلوی بمب عمل‌نکرده رفت، آن هم درست وسط یک منطقه شلوغ. همه می‌دانستند که اگر پرتابه صهیون تکان بخورد، فاجعه به بار می‌آید؛ حتی بعضی از متخصصان هم گفتند «نمی‌توانیم؛ خیلی خطرناک است» و همه چندقدم عقب رفتند اما محمدرضا عظیمی، کارگر رسمی شهرداری منطقه‌یک تهران، شهادتین را خواند و سوار ماشین شد و به دل خطر رفت. اپراتور خودروهای سنگین که بدون چشمداشت ایستاد و کاری کرد که شاید از چشم خیلی‌ها پنهان مانده باشد اما حالا مدیریت شهری با اعطای نشان بهشت برای نخستین‌بار در شهرداری تهران قدردان فداکاری او بود که شجاعانه دل به دریای خطر زد و جان خیلی‌ها را نجات داد. با او در تلویزیون همشهری همکلام شدیم و روایتگر ماجرایی شد که منجر به دریافت این نشان شده است.
شروع ماموریت تازه
برای آماده‌سازی‌ میدان تجریش ما در 2شیفت و 24ساعته کار می‌کردیم. در آخرین روزهای کار بودیم که رژیم سفاک اسرائیل به زندان اوین حمله و مرکز پیام به ما اعلام کرد که سریعا به آنجا مراجعه کنیم. من هم به‌محض اطلاع سریع خودم را با خودرو به آنجا رساندم. متأسفانه از بچه‌ها گرفته تا زنان، پیرمردان و جوانان همه در خون غوطه‌ور بودند. صحنه خیلی غم‌انگیزی بود ولی ما با توجه به وظیفه ذاتی‌مان، راه را باز کردیم تا خودروهای خدمات‌رسان، اورژانس و آتش‌نشانی بتوانند برای امدادرسانی به میدان بیایند.
گفتند شهادتین را بخوان
حوالی ساعت 3 یا 4بعدازظهر بود و کار ما به انتها نزدیک می‌شد که اعلام کردند یک پرتابه‌ای در زمین فرورفته و باید حتما خارج شود تا بتوانند آن را خنثی کنند. آقای چراغی، مدیرمان پیشم آمد و گفت: «شهادتین را بخوان که خدا خواسته برایت.» من هم گفتم: «چه شده؟» گفت که بچه‌های چک و خنثی با شما کار دارند. من که در جریان ماجرا قرار گرفتم، سریع دستگاه را روشن کردم و رفتم به سمت محل پرتابه گرفتم. آنجا 3نفر از بچه‌های چک و خنثی آمدند و به من گفتند از کجا و به چه صورت باید عمل کنیم. چون اگر فشار کوچکی به آن پرتابه وارد می‌شد، احتمال انفجار دوباره وجود داشت و خسارت عظیمی به بار می‌آورد. یعنی با یک حرکت اضافه یا فشار کوچک ممکن بود همه‌‌چیز خراب شود. ما شروع کردیم و 4سانت، 4سانت کار را پیش بردیم. وقتی به نزدیکی پرتابه رسیدیم، از من خواستند که عقب بروم تا اگر اتفاقی افتاد آنجا نباشم اما من دستگاه را خاموش کردم و گفتم «هرگز رفیق نیمه‌راه نمی‌شوم.»
 برای آرامش خانواده‌ها ماندیم
لحظه حضور در محل خوشحال بودم؛ همیشه به دوستانم می‌گفتم اگر شهید نشویم، بالاخره که باید بمیریم اما مرگ در بستر بیماری یا بیمارستان برای من قشنگ نیست. مادرم، پدرم و همسرم هم آرزوی شهادت دارند. برای همین لحظه حرکت به سمت پرتابه، هیچ ترسی در وجودم نبود. من همه‌‌چیز را به خدا سپرده بودم. به‌ویژه آنکه از روز اول جنگ در شهرک شهیدچمران حضور داشتم و تا روز آخر در محل کارم بودم. چون احساس می‌کردم شاید بتوانم کاری انجام دهم و فردی را نجات دهم و یا حتی تکه‌ای از پیکر پاک شهیدی را پیدا کنم تا دل خانواده‌اش آرام بگیرد. البته مردم هم بسیار مهربان بودند و وقتی می‌دیدند که ما در حال کار هستیم، برای تشکر از ما غذا یا آبمیوه می‌آوردند. همین رضایت مردم برای ما یک دنیا ارزش داشت.
جان‌مان را برای اعتقادات‌مان می‌دهیم
لحظه‌ای که به نزدیکی پرتابه رسیدیم، نه دلهره‌ای داشتم و نه تپش قلب. آن لحظه فقط به خدا می‌گفتم، من چقدر دنبال شهادت بودم، ببین کجا روزی‌ام کردی. اما لیاقتش را نداشتم. وقتی عملیات خنثی‌سازی تمام شد، مدیرم گفت: «روسفیدم کردی.» البته خانواده ام از این ماجرا تا چند روز قبل اطلاعی نداشتند و وقتی مطلع شدند، مادرم گفت: «شیرم حلالت.» پدرم هم صورتم را بوسید و همسرم سر تکان داد. اما واقعا من هیچ کاری نکردم. جنگ چیز خوبی نیست، اما خدای نکرده اگر اتفاقی بیفتد، حاضرم جانم را برای مردمم، اعتقاداتم و رهبر عزیزم بدهم؛ بدون هیچ ‌چشمداشت و ‌منتی.
بازار


نظرات شما