ایرانیان جهان - هم میهن /متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
صحبتهای خواندنی پدر یکی از شهدای جنگ تحمیلی اسرائیل و ایران
سارا سبزی| فردین ابراهیمی 23 ساله، یکی از 14 شهید حمله دوم تیرماه اسرائیل به مقر ستاد سپاه امام حسن مجتبی (ع) در میدان سپاه کرج بود؛ سرباز وظیفهای جوان که فقط دو ماه از خدمتش باقی مانده بود و اطمینان داشت که اسرائیل به محل خدمتش حمله نمیکند. غروب روز حمله، مادرش منتظر بود که پدر، همراه فردین به خانه برسد؛ نه خبر شهادتش.
به مقر ستاد سپاه امام حسن مجتبی (ع) ساعت 12 روز دوم تیرماه حمله شد و سربازان وظیفه فردین ابراهیمی، سالار موسوی نژاد و جواد ایزدی همرا 11 پاسدار و سرهنگ و سروان دیگر به شهادت رسیدند.
بهرام ابراهیمی، پدر فردین خبر را از یکی از آشنایانش در کرج شنید. او حالا به «هممیهن» میگوید: «یکی از اعضای خانواده که در کرج زندگی میکند، به ما گفت پادگان را زدهاند. فردین خانه است یا پادگان؟ گفتیم پادگان است. آنها از همانجا به دنبال فردین رفتند و من هم در عرض یک ساعت از خانهمان در شهریار خودم را رساندم. یک سری با پای پیاده آمدنه بودند به پادگان. وقتی رسیدند کسی را راه ندادند. همهچیز به هم ریخته بود. از ساعت یک تا هفت غروب از پسرم خبر نداشتیم. هرچه میپرسیدیم میگفتند یا در بیمارستانهاست یا او را برده اند بهشت سکینه. همان ساعتها اعلام کردند که شهید شده است.»
فردین مدرک دیپلم داشت و قرار بود بعد از پایان سربازی به تحصیلش ادامه دهد. پدرش تعریف میکند که او در اولین بمباران و حملات به این پادگان به شهادت رسید: «در همان حمله اول فردین زخمی شد و او را به بهداری پادگان بردند و بعد از حدود یک ساعت، شهید شد. بعد پیکرش را به سردخانه بهشت سکینه منتقل کردند و ما هم او را به شهریار – محل زندگی خودمان- منتقل کردیم. آنجا به ما گفتند که سه سرباز در پادگان شهید شده است. باقی همه مسئول و پاسدار بودند.»
فردین سرباز وظیفه دفتر فرماندهی پادگان بود و پدرش میگوید شدت بمباران دفتر فرماندهی را «زیر و رو» کرده بود: «آنجا را که دیدم وحشت کردم. همه آمده بودند دنبال فرزند و اعضای خانوادهشان. در آن مدت همه اعضای خانواده ما به بیمارستانها سر میزدند و بیمارستانها را میگشتیم.»
او تعریف میکند فردین در آن روزها پنج صبح تا دو – سه بعد از ظهر در پادگان بود و بعد به خانه برمیگشت: «جنگ که شروع شد، او در مرخصی بود. برای شرکت در مراسم عروسی یکی از اقوام به شهرستان رفته بودیم. بعد از یک هفته که هچنان آن شرایط ادامه داشت، فردین میگفت باید برگردیم، من غیبت میخورم. با فرماندهشان تماس گرفتم که فردین بیاید پادگان یا نه؟ گفت بیاید، اینجا قسمت اداری است، وسط شهر است، هیچ اتفاقی برای او نمیافتد. ما هم به هوای حرفهای او گفتیم برود، اما دو روز بعد به شهادت رسید.»
بازار ![]()