يکشنبه ۲ آذر ۱۴۰۴
اخبار ایران

مهم‌تر از ایـران نداشتند؛ زندگی وسیاست‌ورزی خانواده فروهر از نگاه دخترشان

مهم‌تر از ایـران نداشتند؛ زندگی وسیاست‌ورزی خانواده فروهر از نگاه دخترشان
ایرانیان جهان - هم میهن / متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست داریوش و پروانه فروهر روزهایی که فرزندان‌شان را دور از وطن داشتند، در منزل ...
  بزرگنمايي:

ایرانیان جهان - هم میهن / متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
داریوش و پروانه فروهر روزهایی که فرزندان‌شان را دور از وطن داشتند، در منزل مسکونی‌شان به شکلی فجیع به قتل می‌رسند؛ ماجرایی که آغازی برای پرونده جنجالی قتل‌های زنجیره‌ای می‌شود
 فرهاد فخرآبادی| آن روزِ یکشنبه عادی شروع شده بود، اما گذر زمان و رسیدن به غروب این پیام را می‌داد که باید نگران بود. هر یکشنبه، پدر و مادر با دخترشان که دور از وطن بود، تماس می‌گرفتند تا صدای او و نوه‌هایشان را بشنوند. اما آن روز خبری از تماس نیست. در آن نگرانی‌ها و انتظارها برای تماس، تلفن خانه زنگ می‌خورد. یک خبرنگار پشت خط است. سوال‌هایی را از پرستو درباره پدر و مادر می‌پرسد که او را نگران می‌کند. بعد از اصرار پرستو، خبرنگار می‌گوید اخباری منتشرشده که به پدر و مادرشان حمله شده است؛ حمله‌ای که روز سیاهی را در تاریخ ایران رقم می‌زند.
داریوش و پروانه فروهر روزهایی که فرزندان‌شان را دور از وطن داشتند، در منزل مسکونی‌شان به شکلی فجیع به قتل می‌رسند؛ ماجرایی که آغازی برای پرونده جنجالی قتل‌های زنجیره‌ای می‌شود و این روایت زندگی فروهرها از زبان پرستو فروهر، فرزند بزرگ خانواده است که پدر و مادرش را در معرفی کتاب «بخوان به نام ایران» اینگونه تعریف کرده است: «پدر و مادرم دشمن استبداد بودند و در تلاطم این پیکار زندگی و خانه‌ی خویش را ساختند؛ خانه‌ای که در تهاجم تندبادها از آزادگی و شرافت انسانی، از دلیری و میهن‌دوستی استواری می‌گرفت. در این خانه من و برادرم زاده شدیم و در فرازونشیب تلاش آنان بالیدیم، گاه سرشار از شور زندگی آن خانه، و گاه کزکرده در تهاجم تنگناهای آن خانه. ما کوچ کردیم و آنان ماندند تا پیکار خویش در همان خانه به سرانجامی تلخ برسند.» 
دوران کودکی
پرستو در فروردین 1341 در خانواده‌ای سیاسی به عنوان اولین فرزند به دنیا می‌آید؛ خانواده‌ای که دو عنصر هیچ‌گاه از آن جدا نشدند. «عشق و محبت» و البته «سیاست» و البته مهم‌تر از آن، زن و مردی که همگام هم پیش می‌رفتند. 
نکته ویژه‌ای که درباره دوران کودکی پرستو فروهر می‌توان مورد اشاره قرار داد این است که از او همان دوران کودکی درگیر سیاست بوده و سیاست را با پوست و گوشت خود لمس کرده و از همان دوران، غیبت پدر به علت زندانی شدن را لمس می‌کند. برای لمس این دوران، بیان دو خاطره‌ای که پرستو تعریف کرده است، می‌تواند جالب باشد.
او در بخشی از کتاب خاطراتش، از نامه‌ای می‌گوید که در چهارسالگی توسط داریوش فروهر از زندان برایش نوشته بود. در این نامه، پدر خطاب به فرزند بزرگش می‌نویسد: «دخترکم، شاید مرا سرزنش کنی که در چنین روزی نمی‌توانم در کنار تو باشم و وسایل خوشحالی‌ات را فراهم کنم. امیدوارم، ولی وقتی بزرگ شدی و این نامه را خواندی، ‌بتوانی مرا درک کنی.» 
تصویر دیگر از حضور سیاست در خانه فروهرها را می‌توان در خاطره‌ای تماشا کرد که پرستو فروهر از ماجرای بازداشت پدرش پس از ماجرای انتشار اعلامیه در اعتراض به جدایی بحرین در سال 1349 تعریف کرده است؛ بازداشتی که منجر به صدور حکم زندان برای داریوش فروهر شده و او تا سال 1353 در زندان می‌ماند.
زمان بازداشت داریوش فروهر، پرستو 8 سالش است و تصاویر آن روز را به خوبی در یاد دارد. او خاطره‌ای را از روز بازداشت پدر تعریف می‌کند که بیش از هر چیز، بیان‌کننده همراهی و همگامی پروانه با داریوش است. پرستو درباره روز بازداشت می‌نویسد: «وقتی از مدرسه برگشتم، دم در خانه یک مرد کراواتی و مرتب ایستاده بود. آپارتمان ما در طبقه‌ی دوم یک ساختمان بود. داخل خانه که رفتم فهمیدم برای بازداشت پدرم آمده‌اند، یک نفر با لباس نظامی بود و بقیه لباس شخصی پوشیده بودند. مأمور ساواک بودند. زیاد بودند و همه جا را تفتیش می‌کردند.
مادرم با پرخاش با آن‌ها برخورد می‌کرد و دست‌شان می‌انداخت. مثلاً وقتی یکی‌شان درِ یخچال را باز کرد مادرم گفت: «اعلامیه‌ها را گذاشتیم توی یخچال براتون خنک بشه» و بعد هم خندید. او در ادامه جمله‌ای را می‌گوید که وصف جالبی از مادرش است: «آن موقع برادرم آرش خیلی کوچک بود، تازه به حرف افتاده بود و بسیار وابسته به پدرم بود.
آن روز هم دائم نگاهش به پدرم بود و بهانه می‌گرفت و می‌خواست او بغلش کند. انگار فهمیده بود که می‌خواهند او را ببرند. پدرم را که می‌بردند، مأموران دورش حلقه زده بودند. آن وقت مادرم، برادرم را بغل کرد و دست مرا گرفت و ما هم پشت سر آن‌ها به راه افتادیم. ماشین‌هایشان سر کوچه بود. وقتی پدرم را بدرقه می‌کردیم مادرم شروع کرد به خواندن سرود «ای ایران» و من هم همراهش خواندم.» 
بیان یک جمله دیگر از سوی پرستو، می‌تواند کمک بیشتری به فهم این موضوع کند که در سال‌های مبارزه، نقش پروانه فروهر تا چه میزان پررنگ بوده است. پرستو می‌گوید: «وقتی که در کنار مبارزه‌ی سیاسی، خانواده و زندگیِ عادی هم داشته باشید، که پدر و مادر من داشتند، تکاپوی روزمره هم وجود دارد. در آن دوره پدرم یکی دو سال به شدت کار وکالت کرد، چون زندگی ما زیر بار قرض رفته بود. در بخش بزرگی از زندگی ما، نان‌آور اصلی خانواده، مادرم بود که کار و حقوق ثابت داشت. اما وقتی زندان پدرم طولانی می‌شد فشار اقتصادی محسوس بود و آن‌ها زیر قرض می‌رفتند.» 
نوجوانی و انقلاب
داریوش فروهر در حالی در سال 1353 از زندان آزاد می‌شود که پرستو دوران کودکی‌اش تمام شده و وارد دوره نوجوانی شده است. او کم کم بیشتر از گذشته وقایع و سیاست را می‌بیند و به نکته‌ها بیشتر از گذشته دقت می‌کند. این موضوع را از بیان خاطراتی که درباره سال‌های پیش از انقلاب گفته است، می‌توان متوجه شد.
یکی از خاطراتی که درباره سال‌های پیش از انقلاب می‌گوید، مربوط به نامه سه‌امضایی است که در خرداد 1356 با امضای «داریوش فروهر، کریم سنجابی و شاپور بختیار» خطاب به محمدرضاشاه نوشته می‌شود و در آن از شاه می‌خواهند که حکومت استبدادی را ترک کرده و به اصول مشروطیت و احیای حقوق ملت تمکین کند.
پرستو روایتی از ماجراهای آن نامه و تلاش‌هایی که توسط پدرش صورت می‌گرفته بیان کرده و گفته است: «دادن آن اعلامیه‌ی سه‌امضایی در آن شرایط که انسداد سیاسی به شدت حاکم بود، مسلماً تلاش‌هایی در پیش‌زمینه احتیاج داشت. از مدت‌ها پیش از آن گفت‌وگوهایی در جریان بود و نشست‌ها و رایزنی‌هایی. تا آنجا که من شاهد بودم از اواسط سال 1354 هسته‌ی کوچکی از نیروهای حزبی دوباره جلسه‌های منظم در خانه‌ی ما داشتند و برای دور جدید فعالیت خود طرح می‌ریختند.
همان‌ها بودند که در سال 1355 به مناسبت زادروز مصدق در احمدآباد یک سنگ یادبود کوچک برپا کردند. پس از آن هم در خانه‌ی ما جلسه‌های هفتگی خود را داشتند و بحث‌های طولانی سیاسی. در اردیبهشت سال 1356 و پیش از صدور آن اعلامیه‌ی سه‌امضایی، به مناسبت زادروز مصدق در خانه‌ی ما گردهم‌آیی بزرگی بر پا شد که افرادی از طیف‌های مختلف مخالفان سیاسی در آن شرکت کردند. جلسه شعرخوانی بود. نامه‌ی سه‌امضایی در 22 خردادماه آن سال منتشر شد.» 
او در ادامه، ماجرایی را درباره تشکیل «اتحاد نیروهای جبهه‌ی ملی» و برگزاری دو گردهمایی از سوی هواداران اتحاد در سال 1356 تعریف می‌کند و می‌گوید: «اولی در آبان سال 56 بود که سخنران آن پدرم بود و خیلی هم تند حرف زد. مراسم در خانه‌ی اصغر لقایی یکی از بازاری‌های عضو حزب در خیابان ری برگزار شد که در سال 60 اعدامش کردند.
آن روز بخش بزرگی از چهره‌های سرشناس مخالفان سیاسی در خانه‌ی او جمع بودند. یک فضای پلیسی نفس‌گیری برقرار شده بود و کوچه و خیابان پر از نفربرهای پلیس بود. با این همه سخنرانی برگزار شد. من هم که در آن هنگام 15 ساله بودم، همراه مادرم به آنجا رفته بودم. همه فکر می‌کردیم که پدرم را بازداشت می‌کنند. ولی آن‌روز بازداشت نشد.» و در ادامه می‌گوید: «تقریباً یک ماه بعد، جبهه‌ی ملی به تجمع دیگری دعوت کرد. این‌بار محل گردهمایی در خارج از شهر در جایی به اسم کاروانسرا سنگی بود، در باغ یکی از جبهه‌ای‌های قدیمی به نام آقای گلزار. این بار مادرم در شهر مانده بود و وظیفه‌ی خبررسانی در مورد تجمع را داشت.
من هم تنها اجازه داشتم با مادرم به این جور جاها بروم و بنابراین آن روز آنجا نبودم. به آن گردهمایی حمله‌ی سختی شد. می‌گفتند نیروهای گارد بوده‌اند ولی حکومت خبر رسمی را به‌گونه‌ی دیگری منتشر کرد و گفت حمله‌کنندگان کارگرانی بودند که به‌دلیل عرق‌خوری تجمع‌کنندگان در روز عید قربان به آن‌ها حمله کرده‌اند! حمله‌ی سازمان‌یافته‌ی شدیدی بود که تعداد زیادی زخمی به جا گذاشت... آن شب پدرم را وقتی به تهران برگشته بود در بیمارستان آبان دیدم. هنوز لباس‌های خونی به تنش بود و سرش را باندپیچی کرده بودند. دوره‌ای بود که همه‌ی آن‌ها به مقاومت اعتقاد داشتند و من ندیدم که این سرکوب‌ها در روحیه آن‌ها تأثیری داشته باشد.» 
درباره سال 57 هم، به نقش مادرش در فعالیت‌های سیاسی اینگونه اشاره می‌کند: «در دوران انقلاب مادرم در انتشار خبر‌نامه‌ی جبهه‌ی ملی که تا بهمن سال 1357 منتشر شد، نقش اساسی داشت. این نشریه از سوی تیمی در یک دفتر مخفی، که تا پیش از آن دفتر مهندسی بهرام نمازی بود، تهیه می‌شد. اغلب آن‌ها از اعضای حزب بودند از جمله ناصر تکمیل همایون، پرویز کریمخانی، حسین و اکبر اخوان و ...از آن ماه‌های آخر تا مدتی بعد نادر ابراهیمی هم با آن‌ها همکاری می‌کرد.» 
سال‌های پس از انقلاب
با رسیدن به انقلاب، پرستو وارد دوران جوانی شده و دوران جدیدی از زندگی سیاسی پدرش را مشاهده می‌کند؛ دورانی که به صورت طبیعی شاید به نظر می‌رسید که با نقشی که داریوش فروهر در انقلاب داشته، از بحران‌های سیاسی خبری نباشد اما گردش ایام به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد. جدای از مسائلی مانند استعفای داریوش فروهر از حضور در دولت موقت و یا کاندیداتوری‌اش در اولین انتخابات ریاست‌جمهوری که پرداختن به هر کدام گزارش‌هایی جداگانه می‌خواهد، پرستو فروهر خاطراتی را درباره فضای خانه‎‌شان در سال‌های ابتدایی انقلاب تعریف کرده که برخی از آنها جالب است.
برای مثال، او درباره اعدام‌های ابتدای انقلاب گفته است: «یادم هست که سر اعدام‌ها در خانه‌ی ما فضای بسیار تلخ و متشنجی حاکم می‌شد. تا آن‌روز که موعد انفجار خشم مادرم بود. خطاب به پدرم فریاد می‌زد که پس تو چه‌کاره‌ای؟ تو چه کاره‌ای؟ پدرم جوابی نداد. همین‌طور ایستاد. خاطره‌ی دیگری که در یادم مانده مربوط به سالار جاف، نماینده سابق مجلس است.
او متهم بود که ایادی‌اش در دوره‌ی انقلاب، در سرکوب مردم نقش داشتند. بازداشتش کرده بودند و خواهرش برای حفظ جان او به خانه ما آمده بود. یادم هست که من در حیاط خانه بودم. این خانم، دست مرا گرفت و رو به پدرم گفت به جان این دخترتون قسم می‌دهم که نگذارید برادرم را بکشند. پدرم به‌کلی منقلب شده بود...» 
روایتی هم از ماجرای بازگشت داریوش فروهر از کردستان به خانه تعریف کرده و گفته است: «یک بار که پدرم از کردستان برگشته بود با خودش یک دستار کردی آورده بود. به شدت آشفته بود. از این سو به آن سوی اتاق می‌رفت و این دستار را هی جایی می‌گذاشت و بعد برمی‌داشت و جای دیگر می‌گذاشت. حالت غریبی پیدا کرده بود.
مادرم تماشایش می‌کرد و سعی می‌کرد آرامش کند. بارها از او پرسید که چی شده تا او گفت که آن دستار را مادری به او داده که فرزندش در حمله به روستای قارنا کشته شده. او پدرم را سرزنش کرده و گفته بود «حالا آمدی که هیوا کشته شده؟» این جمله او را به شدت متأثر کرده بود. مادرم که حرف‌هایش را شنید باز عاصی شد و تکرار کرد که «چقدر می‌گم استعفا بده، استعفا بده». پدرم هم به داد و بیداد افتاد. اشک‌هایش می‌ریخت...» 
اشاره دیگری که می‌توان درباره سال‌های ابتدایی پس از انقلاب درباره فروهرها داشت، مسائلی است که پیرامون پروانه فروهر می‌گذرد. پرستو درباره مادرش دو ماجرا را درباره آن سال‌ها گفته است: «از سال 1349 که ممنوع‌التدریس شد در یک ناحیه در جنوب شهر راهنمای تعلیماتی شد. از آنجا که علاقه زیادی به تدریس داشت، در ماه‌های اول انقلاب سعی کرد به کلاس درس برگردد که وزارت آموزش و پرورش با درخواست او موافقت نکرد. اواخر سال 59 او را به کلی ممنوع‌الکار کردند.
فشار روی مادرم از همان سال 59 زیاد بود. همان سال هم خود را بازنشسته کرد.» او همچنین درباره ادامه فعالیت‌های روزنامه‌نگاری پروانه فروهر گفته است: «بعد از انقلاب، آن نشریه [خبر‌نامه‌ی جبهه‌ی ملی] به هفته‌نامه‌ای تبدیل شد که ابتدا اسمش «جبهه ملی ایران» بود. با بالا گرفتن اختلاف در جبهه‌ی ملی و در نهایت جدایی سازمانی حزب از آن جبهه، اسم آن به «اتحاد بزرگ» تغییر کرد.
مادرم سردبیر این هفته‌نامه بود. در این نشریه برخی مقاله‌ها که حاوی نقد تندی به شرایط سیاسی و به‌ویژه بالا گرفتن تحمیل‌های مذهبی به زنان است، به قلم اوست. از سال 1359 هم که ارگان حزب با نام «آرمان ملت» شروع به انتشار کرد، او عضو شورای نویسندگان آن نشریه‌ی هفتگی شد.» 
روایتی دیگر که نقل آن از زبان پرستو فروهر می‌تواند جالب باشد، ماجرای زندانی شدن داریوش فروهر پس از انقلاب است. پرستو گفته است: «مادرم امیدی به این‌که پدرم زنده بماند نداشت. اگرچه هیچ‌گاه به من این حرف را نزده بود اما به چند تن از حزبی‌ها گفته بود و توصیه کرده بود که ایران را ترک کنند... یادم هست روزی که از زندان آمد ریش‌هایش تا نزدیک شکم بلند بود. بسیار لاغر و تکیده شده بود و چشم‌هایش حالت عجیبی داشت.
مدتی طولانی در سلولی که اندازه‌اش کوچکتر از خودش بود، نگهش داشته بودند. بیماری قندش عود کرده بود. ناراحتی کلیه پیدا کرده بود. آرتروز گردن گرفته بود. چشم‌هایش آب مروارید آورده بود. در آن هنگام پدرم سنی نداشت، 54 ساله بود.» اما در کنار اینها، جمله‌ای مهم را پرستو فروهر درباره پدرش می‌گوید. او در واکنش به اینکه چرا پس از زندان پدر و مادرش از ایران نرفتند، می‌گوید: «هر شخصیت سیاسی راه و روش خود را دارد. پدر من همیشه فکر می‌کرد که باید در ایران باشد. آن نوع از حضور سیاسی که برای خودش درست می‌دانست و تا آنجا بر مبنای آن زندگی سیاسی‌اش را ساخته بود به او حکم می‌کرد که در ایران بماند.» 
روز فاجعه
در شرایطی که زندگی سیاسی پدرش با سختی‌های خاص خود ادامه دارد، پرستو وارد دانشگاه تهران شده و تحصیل در رشته هنر را آغاز می‌کند. لیسانس خود را از این دانشگاه می‌گیرد و در سال 1370 همراه با دو پسرش برای ادامه تحصیل راهی آلمان می‌شود. تفریباً هفت سال از حضورش در آلمان می‌گذرد که آن فاجعه رخ می‌دهد و پدر و مادرش به قتل می‌رسند.
او درباره اول آذر 1377 می‌گوید: «پدر و مادرم روزهای یکشنبه تلفن می‌کردند تا با پسرهایم و من حرف بزنند. آن روز اما هنوز خبری از ایشان نبود. من همچنان منتظر بودم که یک خبرنگار تلفن زد، با لحنی که ملتهب بود اما می‌خواست آرام جلوه بدهد، پرسید که آخربار چه زمانی از پدر و مادرم خبر داشته‌ام؟ این سؤال برای من نگرانی‌آور بود. پرسیدم که چه شده؟ و او گفت که روی تلکس خبری‌شان آمده که حمله‌ای به آن‌ها شده است.
بیش از آن هر چه پرسیدم توضیحی نداد. نگران شدم، فوری قطع کردم و زنگ زدم به خانه. چندین بار زنگ زدم که تلفن جواب نداد. فکسی فرستادم که بعدها پیدایش کردم و دانستم که رسیده بود. بی‌پاسخ که ماند، به یکی از دوستان نزدیک‌شان در پاریس زنگ زدم. آن موقع خبر پخش شده بود و من نمی‌دانستم. او پای تلفن گریه می‌کرد، و خبر را از او شنیدم. پرسیدم آیا به خانه حمله شده؟ آیا به آن‌ها آسیبی رسیده؟ و بالاخره از او شنیدم که هم پدر و هم مادرم به قتل رسیده‌اند. فجیع بودن قتل آن‌ها و سبعیت غریبی که داشت را هم در تلفن‌های بعدی دریافتم.» 
و در ادامه از حضورش در ایران و آن مراسم تشییع جنازه اینگونه تعریف می‌کند: «آن جمعیت عظیم انگار نیروی بزرگی بود که قرار داشت سر چیزی ایستادگی کند. آمده بودند برای اینکه وجدان زخم‌خورده‌ی جمعی را نشان دهند، برای اینکه بر سر حقی بایستند و این برای من بسیار مهم بود. در همان لحظه هم می‌فهمیدم که چه اتفاق عظیمی دارد می‌افتد و حضور تک تک آن آدم‌ها که آن جمعیت را ساخته، چقدر مهم است.» 
به هر ترتیب، پرستو که تا چهلم پدر و مادرش در ایران می‌ماند، ماجراهایی را درباره پرونده قتل پدر و مادرش تجربه می‌کند. برای مثال از به‌هم‌ریختگی خانه پس از تحویل گرفتن منزل پدری‌اش و بیرون بردن تعدادی از مدارک و اسناد از خانه گفته است: «ده روز بعد از قتل پدر و مادرم... خانه را به ما تحویل دادند. وقتی هم که سرانجام خانه را تحویل دادند، آشفتگی غریبی در همه جای آن وجود داشت، در تمام اتاق‌ها و راهروها، همه‌ چیز را از گنجه‌ها و قفسه‌ها بیرون کشیده بودند.
همه جا روی زمین‌ پر از کاغذ و روزنامه و اشیاء گوناگون بود... بعدها در پرونده خواندم مأموری که برای حفاظت از خانه در آنجا بود، صورت‌جلسه کرده بود که مأموران اطلاعات ناجا آمدند و فک پلمب شد و به داخل خانه رفتند و تعدادی کارتن از مدارک و اسناد با وانت از خانه خارج کردند. این تفتیش را نهاد‌های رسمی بعد از قتل پدر و مادرم انجام دادند و سندش هم به عنوان صورت‌جلسه‌ی نیروی انتظامی در پرونده وجود داشت.... بعدها هم برای پس گرفتن این میراث بارها پیگیری کردم که متأسفانه بخش عمده‌ی آن پس داده نشد. در سال‌های اخیر و در دستبرد‌هایی که دوباره به آن خانه زده شد، یادگارهای ارزشمند دیگری را هم بردند. حذف، تنها در کشتن آنها نمود نداشته بلکه یادگارها و میراث سیاسی آنها هم به غارت رفته.» 
او همچنین گفته است: «همان روز از صحنه‌ی قتل پدر و مادرم، دو عکس آورده بود تا به من نشان دهد. این تصاویر مربوط به زمانی بود که اجساد پیدا شده بودند. هر چه اصرار کردم که آن دو عکس را به من بدهد نداد و بعد‌ها هم همه‌ی عکس‌ها از پرونده حذف شده بود. در پرونده نوشته بودند که بیش از صد قطعه عکس و دو نوار ویدئویی از صحنه‌‌ی جرم گرفته شده است. اما هر چه پیگیری کردیم پیدا نشدند. دست آخر قاضی وقت پرونده به اسم عقیلی گفت که «می‌گویند گم شده است. من چه کنم؟»» 
پس از پدر و مادر
پس از قتل داریوش و پروانه فروهر، پرستو که زندگی‌اش در خارج از ایران دنبال می‌شود، محور اصلی فعالیتش را روی دو موضوع قرار می‌دهد. از یک سو پرونده قتل را پیگیری می‌کند و از سوی دیگر، فعالیت‌های حقوق بشری را ادامه می‌دهد و البته همراه آنها فعالیت‌های هنری‌اش در نقاشی هم تعطیل نمی‌شود و آثاری خلق می‌کند که در آنها نقدهایی به سیاست دیده می‌شود.
او درباره پیگیری پرونده قتل گفته است: «در همان ابتدای ماجرا، برخی از دوستان سیاسی پدر و مادر من، با مراجعه به دستگاه قضایی و پیگیری از طریق دستگاه قضایی موافق نبودند. می‌گفتند تظلم‌خواهی ...، دچار تناقض و بنابراین غلط است. من به این حرف خیلی فکر کردم. ولی واقعیت این است که در این مراجعه‌ها و پیگیری‌ها، نوعی از استقامت و تلاش برای پاسخ‌گو کردن نهاد قدرت یافتم.» و همچنین گفته است: «این شیوه که به کار بستم، دستاورد‌هایی هم داشت. بارها رفتم و پرسیدم و پاسخی نگرفتم، و بعد افشا‌گری کردم که پاسخی نمی‌دهند و اینگونه اذهان عمومی نسبت به این پیگیری حساس باقی ماند و گاهی همراهی کرد. ایستادگی، نوعی از مبارزه برای طلب حق می‌سازد که هم برای افکار عمومی و هم برای کسی که در طلب حقی هست، مهم است.» 
روندی که همچنان ادامه دارد. خودش در یادداشتی که سال 1399 نوشته بود، درباره اصرارش بر پیگیری ماجرای قتل‌ها می‌نویسد: «تلاش و ایستادگی ما که به مرور نام دادخواهی گرفت، به پیگیری قضایی یا درخواست پشتیبانی از نهادهای مدافع حقوق بشر محدود نبوده است. به واقع دادخواهی ما تلاشی بوده است برای روشنگری و ایستادگی.» 
فروهر در 1404
به هر ترتیب، فعالیت‌های پرستو فروهر طی این 27 سال ادامه داشته، او منتقد است، زخم عمیقی خورده است و همچنان فریاد می‌زند اما در کنار آن زخم قدیمی، یک چیز را از پدر و مادرش به خوبی یاد گرفته است. بحث ایران را با سایر مسائل مرتبط نمی‌داند. به عبارتی، او در عین دادخواه بودن، حواسش به ایران است و ایران و مردمش را فراتر و جدای از همه چیز می‌داند.
در همین راستاست که می‌بینیم پس از حمله اسرائیل به ایران، یادداشتی را نوشته و موضعی را می‌گیرد که مطلوب بسیاری از آنها که شمشیر را از رو برای جمهوری اسلامی بسته‌اند نیست. یادداشتی که در پایان این گزارش می‌آید و به خوبی نشان می‌دهد، ایران و جایگاه آن در اندیشه فروهرها بالاتر از همه چیز قرار دارد. 
او در بخش‌هایی از این یادداشت، می‌نویسد: «برای بسیاری از ما که اینجا و آنجای دنیا، دور از عزیزان‌مان و دور از وطن زندگی می‌کنیم تلخی این روزها با احساس سنگینی از شرم و ناچاری و سرآسیمگی همراه شده است. نیستی تا دست کسی را بگیری؛ نیستی تا عزیزی را در آغوش بکشی؛ نیستی و به‌ناچار از دور ــ از پشت اشک‌های بی‌ثمرت ــ مصائبی را نگاه می‌کنی که بر مردم بی‌گناه آوار شده است.
و باز ناباورانه از خود می‌پرسی، این‌همه بغض و خشم ما به کجا می‌رود؟ تاثیری در این دنیا می‌کند؟ می‌شود با این بغض و خشم چیزی ساخت که بشاید؟ لعنت به این جنگ خانمان‌سوز... ما اینجا تایم‌لاین‌ را بالا و پایین نمی‌کنیم؛ انگار می‌بلعیم و همزمان از هر روزنی که هنوز هست سراغ بستگان و عزیزان‌مان را می‌گیریم: خوبی، عزیزجان؟ و با انبوه پرسش‌هایی که به سوی میهن روانه کرده‌ایم، سخت انتظار می‌کشیم، مگر تک‌وتوک پاسخی برسد یا نرسد. کسی در فضای مجازی نوشته بود، شماها که خارج هستید، با احوال‌پرسی‌های ملتهب‌تان حال ما را خراب‌تر می‌کنید.
ننوشته بود که چه کار دیگری می‌توانیم بکنیم. مدام از خود می‌پرسیم که چه می‌توان کرد... با خودم ــ انگار که ورد بخوانم ــ نام ایران و شهرها و خیابان‌هایی را که می‌شناسم مدام تکرار می‌کنم. به خودم می‌گویم، به خیابان هدایت خواهی رفت و چون هر سال، به امید دیدار تمام عزیزان و دادخواهانی که در تمام این سال‌ها قلب آن خانه با استقامت‌شان تپیده است، خانه را تیمار خواهی کرد. تا آن روز هم هر چه از من برآید بر ضد این جنگ و بانیانش، از هر طرف، هر که باشند، خواهم کرد. لعنت به جنگ.
در آخر، به عنوان کسی که سال‌هاست تلاش‌های مدنی خود را با دادخواهی تعریف کرده است، بر خود لازم می‌بینم که ابراز تأسف عمیقی بکنم از این‌که می‌بینم این روزها واژه‌ی «دادخواهی» به بمب و موشک و پهپاد سنجاق می‌شود. دادخواهی تلاشی‌است اخلاقی و انسانی و مردمی برای پاسخگو کردن ساختار قدرت، برای شکستن چرخه‌ی باطل خشونت و توانمند کردن جامعه. دادخواهی تنیده در جنبش مردم است برای بازپس‌گیری کرامت و آزادی، نه هم‌صدا شدن با بمب‌هایی که بر شهر و دیار مردم فرومی‌بارند. ارضای حس انتقام را با دادخواهی یکی نگیریم.» 
بازار


نظرات شما